
«گر بنوازی، بهارت آرم»
لباسش غرق شکوفه است لیلی. ندیده میداند مجنون. بار اول نیست که میآید. همیشه همینطور است؛ شاد و شادی بخش. بوی شکوفه میگیرد خانه وقتی او میرسد. همه را دور هم جمع میکند. دیدارها را تازگی میبخشد. کینهها را میشوید از دلها. حالها را خوب میکند. سفرهها رونق میگیرد. روشنی روز قصد دل کندن ندارد، خورشید هم بزمها را روشنتر میکند. چنین لیلایی انتظار ندارد؟
مجنون دستپاچه مدام میآید لب پنجره، میرود. در را میگشاید، آب و جارو میکند، مبادا بر دامن لیلی خاک بنشیند. شیشه را دستمال میکشد تا وقتی او از دور میآید ببیند و به استقبالش برود. همه جا را از غبار پاک میکند. آخر لیلی لطیف است، بوی گل میدهد. هیچ چیزی نباید این خلوص را کمرنگ کند. دست میکشد به گلدانها و ساقههایی که پیشاپیش به مقدم آمدن لیلی، پوست میترکانند انگار. او برسد چه میکنند؟ شوق وصل است دیگر. دل مجنون غنج میرود.
دل در دلش نیست. لبریز از شوق حضور. روزها را میشمرد؛ دویست و هفتاد و چند روز گذشته است از آخرین روز ملاقاتشان. در این روزها چه گذشته بر دل مجنون. چقدر باریده این روزها. هرچند اندوه مجنون هم زیباست. اصلاً هرچه نشانی از لیلی داشته باشد زیباست. همین بس که اندوهش چنان عالمگیر بوده که آوایش سر و روی کوهها را سپید کرده، رودها را گاه به خروش و گاه به طغیان آورده، درختان را به نشان تسلیت، بی برگ و بار کرده، روزها را در دل تاریکی شب پنهان کرده است. آه لیلی، اندوه نبودنت را چه طور تاب آورده دل مجنون.
لیلی دامن کشان میآید، نزدیک است؛ این را از هیاهوی کوچه و بازار میشود شنید، از رقص ماهی توی تنگ آب بین دست بچهها میشود دید، از لابه لای پیامهای خط خطی که آماده رسیدن اویند، میشود خواند. همه چیز این روزهای آخر همراه دل مجنون است، دیوانه وار هول و ولایی به پاست، گویی قیامتی در راه است. و اتفاق خواهد افتاد؛ لیلی که دست تمنای مجنون را دریابد، همه را آرام گیرد.